عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم از مطالب خوشتون آمده باشد و از آن لذت برده باشید.در صورت تمایل در نویسندگی وبلاگ در قسمت نظرات برامون بنویسید. مدیریت وبلاگ" امیر حسین رحیم نظری"

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان MEGA WEB و آدرس megaweb.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 608
:: کل نظرات : 23

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 707
:: باردید دیروز : 1165
:: بازدید هفته : 2647
:: بازدید ماه : 4589
:: بازدید سال : 76461
:: بازدید کلی : 260938

RSS

Powered By
loxblog.Com

How amazing is this!?
پنج شنبه 27 آذر 1393 ساعت 23:5 | بازدید : 2165 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

Funny Picture of the Day,Humor,Pictures,Everybody,Somebody,Anybody,Nobody



:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 388
|
تعداد امتیازدهندگان : 112
|
مجموع امتیاز : 112
مرتضی مودب پور
پنج شنبه 27 تير 1392 ساعت 16:56 | بازدید : 2012 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

امروز MEGAWEB پس از چند روز یک پست عالی رو برای دوست داران کتاب، مخصوصا طرفدار

های سیّد مرتضی مودب پور (م.مودب پور) را در وبلاگ قرار داده امید وارم لذت ببرید.

 

آقای مودب پور ! رمان نویس ایرانی! سنش را نمی دانیم ! چهره او را ندیده ایم ! فقط و فقط می دانیم نامش " م. مودب پور " است ! بعضیا می گویند نامش مرتضی هست که اونم احتمال و شایعه ست ! مودب پور هفت رمان نوشته : 1. پریچهر

2. یاسمین 3. شیرین 4. یلدا 5. گندم 6. رکسانا 7. خواستگار یا انتخاب از کتاب آخری فیلم انتخاب به کارگردانی تورج منصوری و بازی فتحعلی اویسی و ماهیا پطرسیان ساخته شده است ! م. مودب پور از نویسندگان معاصر فارسی زبان است که

فعالیت هنری خود را از سال ۱۳۷۸ خورشیدی آغاز کرده و در زمینهٔ "رمان" به خلق آثار ماندگاری چون؛ "پریچهر"؛ "یاسمین"،"یلدا"،" گندم"، "رکسانا"، "شیرین" پرداخته‌است. مودب پور از بنیان گذاران سبک "نوشتار عامیانه" است و اولین

نویسنده‌ای بوده که نوشتار را به مانند گفتار خلق کرد. مودب پور در غالب کتاب‌های رمان؛ به مسائل و مواردی از قبیل؛ فقر، فساد، و آمیزه‌های اخلاقی، همراه با دستمایه‌های طنز و احساسی پرداخته‌است. شاید به جرات می توان گفت که این

نویسندهٔ ایرانی، جز اولین فرد یا افرادی بود، که با دستمایه قرار دادن مفهموم "ایدز" قدم در راه آگاهی بخشی افراد جامعه، بخصوص جوانان شد. نوشته‌های اون ترکیبی از طنز، اشک و لبخند است؛ همچنین با خلق دو شخصیت شوخ و جدی،

توانسته جای خود را در میان قلب‌های خوانندگانش بیابد. م.مؤدب پور به قدر كافی خوانندگانش را گیج كرده. هنوز كسی نمی داند او چند سالش است، چه قیافه ای دارد و اصلا زن است یا مرد.

6 رمان به اسم م.مؤدب پور چاپ شده و 3 كتاب دیگر به اسم ماندا معینی كه البته در كنارش یك پرانتز بازشده و نوشته شده(مؤدب پور(

این ماجرا یك جوری آدم رابه شك می اندازدكه م حرف اول مانداست و مؤدب پور یك فامیلی برای رد گم كنی و م.مؤدب پور یك زن خانه دار است.

ولی با وجود این هستند كسانی كه شخص م.مؤدب پور را دیده اند. مردی خوش تیپ با موهی جو گندمی كه همراه همسرش این طرف و آن طرف می رود . نام همسرش ماندا معینی است و نام خودش سیدمرتضی ؛ مرتضی مؤدب پور مشهور به م.مؤدب پور .

مؤدب پور دوست ندارد كسی بداند چند سالش است و با اصرار از ناشرانش می خواهد كه فیپی كتاب را كه سال تولدش در آن ذكر شده در ابتدی كتاب چاپ نكنند . به هر حال، او متولد 1337 است و اولین كتابش پریچهر در سال 1378 چاپ شد.

لحن محاوره ای كه مؤدب پور در دیالوگ نویسی داشت به نوعی شكستن روش كلاسیك دیالوگ نویسی بری عامه پسندها بود و این ، خودش یك ریسك به حساب می آمد . اما بالاخره ، ناشر قبول كرد كه كتاب را چاپ كند.

او برای این كار 2 دلیل داشت ؛ اینكه مؤدب پور سود چندانی از چاپ اول كتابش نمی خواست و مهم تر اینكه مؤدب پور همسایه دفتر انتشارات شادان بود و مدیر انتشارات نمی خواست روی همسیه را زمین بزند . با این وجود ، مؤدب پور با آن رمان به موفقیت رسید تا همه بر سر اینكه همسایگی با دفتر انتشارات یكی از فاكتورهای نویسنده شدن او بود، توافق كنند!

پس از آن اتفاق كه در سال 1378 در دفتر انتشاراتی افتاد، مؤدب پور 6 رمان نوشت. او برخلاف باقی عامه پسندها كه با بازی با لغات عشق و امید و فرجام به نام كتاب شان می رسند ، نام های دخترانه را برای كتاب هایش انتخاب می كند: یاسمین ، یلدا ، شیرین ، ركسانا ، پریچهر و گندم .

البته در ین بین چند كتاب هم با نام ماندانا معینی چاپ شد كه در كنار آن اسم نوشته شده بود: (مؤدب پور). كژال و دریا از این كتاب ها هستند كه هنوز كسی نمی داند مؤدب پور آنها را به نام همسرش نوشته یا اینكه واقعا خانمش هم نویسنده شده.

او به سبك سنتی عامه پسند نویس ها پی درد دل دختران و پسران شكست خورده می نشیند و داستان زندگی آنها را رمان می كند.

او ساكن محله گیشی تهران است و تنها اطلاعاتی كه از او به بیرون درز كرده ، چیزهای پیش پا افتاده ای است؛ مثل ینكه اتومبیل شخصی اش پرشیاست، یك فرزند 19 ساله دارد و منزلش در گیشا 3 خوابه است.

با وجود این او هنوز از گفتن اینكه پیش از سال۱۳۸۰ و نویسندگی چه كاری می كرده ، فرار می كند. انگار او از زندگی گذشته خود فراری است كه به كسی شغل سابق خود را نمی گوید .

فقط به گفتن شغل آزاد قناعت می كند و البته حرفی از تحصیلاتش نمی زند ؛ هرچند مدت هاست دهان به دهان می چرخد كه او حتی دیپلم هم ندارد . او برای اینكه این که اسرار فاش نشود با هیچ خبرنگاری گفت و گو نمی كند . شاید می ترسد كه در این گفت و گوهای كوتاه ، سؤال ها به گذشته مبهم او برگردد .

او خودش را ممنوع المصاحبه می داند و معلوم نیست كه برای فرار از گفت و گو با خبرنگاران خودش را ممنوع المصاحبه كرده یا آن طور كه خودش ادعا می كند ده نمكی و دولت با او بد هستند . مؤدب پور خودش اصلا اهل كتاب نیست .

او حتی رمان من او نوشته رضا امیرخانی را هم قبول ندارد و می گوید این كتاب محتوا ندارد . در حال حاضر چاپ هر 6 رمان او در بازار كتاب به پایان رسیده و همگی برای تجدید چاپ منتظر مجوز جدید هستند . حتی با اینكه ناشرش از او خواسته بعضی از بخش های رمان را بزند ، او روی كارش تعصب دارد و به این قضیه تن نمی دهد.

چند ماهی است مؤدب پور خودش را در خانه حبس كرده و حتی خریدهای ضروری و روزمره را مغازه داران محل برایش به طبقه سوم می آورند. مدتی است او دیگر در فرعی های گیشا قدم نمی زند . كسی نمی داند ، شاید دنبال سوژه رمان بعدی اش می گردد.

بعد از این توضیحات باید این رو به شما یاد آوری کنم که خوب متوجه سبک رمان های ایشون بشید:

اول همه رماناشاینجوریه

و اخر همشون هم اینجوریه

 

 

 

در کل رمان هاش بمب خندس ولی آخرش... 

 

اینم یک ترول تا بهتر متوجه شید.

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
:: برچسب‌ها: بیوگرافی مرتضی مودب پور , بیوگرافی مرتضی مودبپور , بیوگرافی م مودب پور , بیوگرافی م , مودبپور , م مودب پور , م , مودب پور , مرتضی مودب پور , ,
|
امتیاز مطلب : 343
|
تعداد امتیازدهندگان : 101
|
مجموع امتیاز : 101
خداوند از انسان چه می خواهد؟!
یک شنبه 9 تير 1392 ساعت 11:21 | بازدید : 1819 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

 شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.

در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند!


استاد پرسید: برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟

شاگرد گفت: برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!

استاد گفت: سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟

شاگرد گفت: با کمال میل؛ استاد.

استاد گفت: اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟

شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .

استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟

شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور

کنم!

استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا

از آن بهره مند گردی؟!

شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!

استاد گفت : 

 

 

پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!

 

همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.

 

تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی

تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .

خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!

او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد

« نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!!!»



:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 360
|
تعداد امتیازدهندگان : 101
|
مجموع امتیاز : 101
داستانک؛ راه حل ساده
سه شنبه 24 مرداد 1391 ساعت 10:35 | بازدید : 791 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

  MEGAWEB:در یك شركت بزرگ ژاپنی كه تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یك مورد تحقیقات به‌یاد ماندنی اتفاق افتاد: شكایتی از سوی یكی از مشتریان به شركت رسید. او اظهار کرده بود كه هنگام خرید یك بسته صابون متوجه شدكه آن قوطی خالی است. 

بلافاصله با تاكید و پیگیری‌های مدیریت ارشد كارخانه این مشكل بررسی و دستور صادر شد كه خط بسته‌بندی اصلاح شود و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازم را به‌منظور پیشگیری از تكرار چنین مسئله‌ای اتخاذ كند. مهندسان نیز دست به كار شده و راه‌حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند: پایش (مونیتورینگ)خط بسته‌بندی با اشعه ایكس. به‌زودی سیستم مذكور خریداری شده و با تلاش شبانه‌روزی گروه مهندسان، دستگاه تولید اشعه ایكس و مانیتورهایی با رزولیشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهیز شد. 

سپس 2 اپراتور نیز به‌منظور كنترل دائمی پشت آن دستگاه‌ها به كار گماشته شدند تا از عبور احتمالی قوطی‌های خالی جلوگیری كنند. نكته جالب توجه در این بود كه درست همزمان با این ماجرا، مشكلی مشابه نیز در یكی از كارگاه‌های كوچك تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یك كارمند معمولی و غیرمتخصص آن را به شیوه‌ای بسیار ساده‌تر و كم‌خرج‌تر حل كرد: تعبیه یك دستگاه پنكه در مسیر خط بسته‌بندی تا باد قوطی خالی را از خط تولید دور كند!



:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
داستانک؛ کارمندان خوشمزه!
دو شنبه 23 مرداد 1391 ساعت 11:26 | بازدید : 767 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )
MEGAWEB: پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یک شرکت کامپیوتری استخدام شدند. پس از مراسم خوشامدگویی، رئیس شرکت به آنها گفت: «شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانیدبه غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید، بنابراین فکر کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید.»


آدمخوارها قول دادند که خوب کارشان را انجام دهندو با کارکنان شرکت هم کاری نداشته باشند.

آنها به خوبی کار می کردند و نتیجه کارشان نیز رضایتبخش بود.

چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گفت: «می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید، من هم از همه شما راضی هستم اما یکی از نظافتچی های شرکت مدتی است ناپدید شده، کسی از شما میداند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟!»

آدمخوارها به یکدیگر نگاهی کرده و اظهار بی اطلاعی کردند. بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، بزرگ آدمخوارها از بقیه پرسید: «کدوم یک از شما نادان ها اون نظافتچی رو خورده؟ هان؟! کدومتون؟» پس از دقایقی یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد و اعتراف کرد که نظافتچی شرکت را خورده است! 

بزرگ آدمخوارها گفت: «ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان ومدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا رو خوردی و رئیس متوجه شد! از این به بعد لطفا افرادی که کار می کنند را نخورید!»



:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
ارزش 1 سـاعت (داستان کوتاه)
سه شنبه 10 مرداد 1391 ساعت 11:26 | بازدید : 639 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

 ارزش 1 سـاعت (داستان کوتاه) www.taknaz.ir

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. 

- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ 

- بله حتماً. چه سوال؟ 

- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟ 

مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟ 

- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟ 

- اگر باید بدانی می گویم. ۲۰ دلار. 

- پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می‌شود لطفا ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟ 

مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌ اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم. 

پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست. 

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد. 

بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است. 

شاید واقعا او به ۱۰ دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است. 

بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند. 

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد. 

- خواب هستی پسرم؟ 

- نه پدر بیدارم. 

- من فکر کردم پاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم ۱۰ دلاری که خواسته بودی. 

پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشکرم بابا 

بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد. 

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌ با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پئل کردی ؟ 

بعد به پدرش گفت : برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من ۲۰ دلار دارم. آیا می‌توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم
 .



:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
قطره کوچکی از علم بیکران حضرت علی (ع)
سه شنبه 10 مرداد 1391 ساعت 11:26 | بازدید : 638 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

 قطره کوچکی از علم بیکران حضرت علی (ع)  www.taknaz.ir

شاهکار پاسخ امیرالمؤمنین به سوال علم بهتر است یا ثروتجمعیت زیادی دور حضرت علی(ع) حلقه زده بودند. مردی وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید:

- یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟

علی(ع) در پاسخ گفت: علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.

مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد. در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همان‌طور که ایستاده بود بلافاصله پرسید:

- اباالحسن! سؤالی دارم، می‌توانم بپرسم؟ امام در پاسخ آن مرد گفت: بپرس! مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید: علم بهتر است یا ثروت؟

علی فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می‌کند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی.

نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همان‌‌جا که ایستاده بود نشست.

در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد، و امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!

هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. او در حالی که کنار دوستانش می‌نشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید:

- یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟

حضرت ‌علی در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم می‌شود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده می‌شود.

نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد. حضرت‌ علی در پاسخ به او فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل می‌دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می‌کنند.

با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه ‌کردند. یکی از میان جمعیت گفت: حتماً این هم می‌خواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت! کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد:

یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟

امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد. مرد ساکت شد.

همهمه‌ای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را می‌پرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت‌ علی و گاهی به تازه‌ واردها دوخته می‌شد.

در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت ‌علی وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید:

- یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟

امام فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه می‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.

در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید که امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می‌ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.

سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمی‌گفت. همه از پاسخ‌‌های امام شگفت‌زده شده بودند که… نهمین نفر هم وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید:

یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟

امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل می‌کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می‌شود.

نگاه‌های متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را می‌کشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبه ‌رو چشم دوخت. مردم که فکر نمی‌کردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید:

- یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟

نگاه‌های متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی مردم به خود آمدند:

علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی می‌کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضع‌اند. فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود.

سؤال کنندگان، آرام و بی‌صدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامی‌که آنان مسجد را ترک می‌کردند، صدای امام را شنیدند که می‌گفت: اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من می‌پرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی می‌دادم.

منبع:کشکول بحرانی، ج1، ص27. به نقل از امام علی‌بن‌ابی‌طالب، ص142.

* البته نقل است که گروهی با قصد و نیت این افراد را اجیر کرده بوداند و به نزد حضرت مولا می فرستادند تا او را به زعم خود در نزد مردم خوار کنند.



:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
عجـب دلـمان خـوش است ما آدمـها ...
دو شنبه 9 مرداد 1391 ساعت 14:5 | بازدید : 634 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

 
از همان روز اول که به دنیا می آییم دلمان خوش است
دلمان خوش است که مادری داریم که شیرمان می دهد
دلمان خوش است که پدری داریم که می توانیم با موهای صورتش بازی کنیم
دلمان خوش است که همه گوسفند ها و گاو ها و مرغ ها برای شکم ما آفریده شده اند
دلمان به این خوش می شود که زمین زیر پای ماست و آسمان هم
دلمان به قیافه خودمان توی آینه خوش می شود
یا به اینکه توی جیبمان یک دسته اسکناس داریم
دلمان به لباس نویی خوش می شود و به اصلاح سر و صورتی ذوق می کنیم
یا وقتی که جشن تولدی برایمان می گیرند
یا زمانی که شاگرد اول می شویم
دلمان ساده خوش می شود به یک شاخه گل یا هدیه ای که می گیریم
یا به حرف های قشنگی که می شنویم
دلمان به تمام دروغ ها و راست ها خوش می شود
به تماشای تابلویی یا منظره ای یا غروبی یا فیلمی در سینما و شکستن تخمه ای
دلمان خوش می شود به اینکه روز تعطیلی را برویم کنار دریا و خوش بگذرانیم
مثلا با خنده های بی دلیل
یا سرمان را تکان بدهیم که حیف فلانی مرد یا گریه کنیم برای کسی
دلمان خوش می شود به تعریفی از خودمان و تمسخری برای دیگران
یا به رفتنی به مهمانی و نگاه های معنی دار و اینکه عاشق شده ایم مثلا
دلمان خوش می شود به غرق شدن در رویاهای بی سرانجام
به خواندن شعرهای عاشقانه و فرستادن نامه های فدایت شوم
دلمان ساده خوش می شود با آغوشی گرم و حرف هایی داغ
دلمان خوش است که همه چیز روبراه است
که همه دوستمان دارند
که ما خوبیم
چقدر حقیریم ما...
چقدر ضعیفیم ما...
دلمان خوش است که می نویسیم و دیگران می خوانند و عده ای می گویند، آه چه زیبا
و بعضی اشک می ریزند و بعضی می خندند
دلمان خوش است به لذت های کوتاه ... به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترند
به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند یا کسی عاشقمان شود
با شاخه گلی دل می بندیم و با جمله ای دل می کنیم
دلمان خوش است به شب های دو نفری و نفس های نزدیک
دلمان خوش می شود به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی
و وقتی چیزی مطابق میل ما نبود
چقدر راحت لگد می زنیم و چه ساده می شکنیم همه چیز را
روز و شب ها تمام می شود و زمان می گذرد
دلمان خوش می شود به اینکه دور و برمان پر می شود از بچه ها
دلمان به تعریف خاطره ها خوش می شود و دادن عیدی
دلمان به اینکه دکتر می گوید قلبت مشکلی ندارد ذوق می کند
و اینکه می توانیم فوتبال تماشا کنیم و قرص نیتروگلیسیرین بخوریم
دلمان به خواب های طولانی و بیداری های کوتاه خوش است
و زمان می گذرد

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

حالا دلمان خوش می شود به گریه ای و فاتحه ای
به اینکه کسی برایمان خیرات بدهد و کسی و به یادمان اشک بریزد
ذوق می کنیم که کسی اسممان را بگوید
و یا رهگذری سنگ قبرمان را بخواند
و فصل ها می گذرد
دلمان تنها به این خوش می شود که موشی یا کرمی از گوشت تنمان تغذیه کند
یا ریشه گیاهی ما را بمکد به ساقه گیاهی
دلمان خوش است به صدای عبور آدم هایی که آن بالا دلشان خوش است که راه می روند
روی قبر ما
و دلمان می شکند از لایه های خاکی که سنگ قبرمان را در مرور زمان می پوشاند
و اینکه اسممان از یاد بچه ها رفته است
و زمان باز می گذرد

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

دلمان خوش است به استخوان بودن
به هیچ بودن
به خاک بودن دلمان خوش است
به مورچه ها و موش ها و مارها

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net

ما آدم ها چه راحت دلمان خوش می شود
مثل کودکانی که هنوز نمی فهمند
ما اشرف مخلوقات عالم هستیم و چقدر خوش به حالمان می شود که بگویند ما خیلی خوبیم ... !
و من دلم خوش است به نوشتن همین چند جمله
و این است پایان سایه روشن هستی ...

گروه اینترنتی پرشیـن استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

وصیت نامه ای جالب منسوب به "وحشی بافقی"


روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مـــی انـــگور کنیــــد

مزد غـسـال مــرا سیــــر شـــرابــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید

بر مـــــــزارم مــگــذاریــد بـیــاید واعــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حـــافـــظ

جای تلقــیـن به بــالای سرم دف بـــزنیــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید

روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیــد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد

روی قــبــرم بنویـسیــد وفـــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت



:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
طنز؛ دیکشنری کامپیوتر و تکنولوژی!
یک شنبه 8 مرداد 1391 ساعت 21:37 | بازدید : 721 | نوشته ‌شده به دست Arash Salehnia | ( نظرات )

مجله خط خطی:

دایال آپ: صدایش مثل یک مرغابی است که به شکل زاقارتی سرما خورده است ولی زمان زیادی مانده تا جان بدهد، دقیقا برابر با مجموع لحظاتی که منتظر می مانید تا صفحه ای بالا بیاید.

پس ورد: مثل مسواک می ماند، کاملا شخصی است ولی دیر یا زود شخص دیگری از آن استفاده خواهد کرد (فکرتون جای بد نره، منظورم استفاده برای تمیز کردن کاسه توالت بود.)

گوگل: وسیله خاصی نیست، فقط برای تست قطع یا وصل بودن اینترنت استفاده می شود.

 


 


توئیتر: تمام نویسندگان شهیر دنیا را مورد عنایت قرار داد، دیگر چه کسی حوصله دارد متن بالای 100 کلمه بخواند؟ کجایید برادران کارامازوف که خوانندگانتون رو کشتند، ویکتور هوگوی مادر مرده رو بگو، اوه اوه طفلکی بالزاک ...

فیس بوق: مثل زندان می ماند، از صبح تا شب یک جا می نشینید، وقت می گذرد و می گذرد، روی دیوار می نویسید و نقاشی می کنید، چیزهایی یاد می گیرید که جای دیگر ممکن نیست، و از همه بدتر، توسط آدم هایی که اصلا نمی شناسید poke می شوید.

گوگل پلاس: دقیقا شبیه کتابخانه شخصی می ماند، همه دارند ولی هیچ کس استفاده ای نمی کند.

یاهو مسنجر: می دانید به چه دردی می خورد؟ بعد از جدایی و اتمام یک رابطه، آرشیوش را بیاورید، چت های قدیمی را بخوانید و مثل یک احمق لبخند بزنید. (که اصلا هم خنده دار نیست.)

گوگل ترانسلِیت: بعد از همسر آینده تان، بدون شک عاشق آن می شوید: شاید هم قبلش، هر چه باشد صحبت از تسلط به ده ها زبان زنده و مرده دنیا است، فقط لطف کنید حالا که تیریپ ترجمه می آیید، فاعل ها را عقب و مفعول ها را جلویش قرار دهید، فعل هم اون آخر سر.

ویکی پدیا:
شرلوک هلمزی است که اگر در فیلم Zed حضور داشت، با ملغمه ای از هزل و هجو روبرو می شدیم. فکرش را بکنید: یکی بود یکی نبود، غیر از ویکی پدیا هیچ سایتی نبود، ویکی خوب بود، ویکی نایس بود، پر از غلط و غلوط بود اما مبنا و اساس بود (البته ویکی پدیای فارسی بود وگرنه من کوبیده آبگوشت بخورم اگه به ویکی انگلیسی چیزی بگم.)

وبلاگ: سلام، چه وبلاگ خوب و قشنگی دارید. خوشحال می شوم به وبلاگ من هم سر بزنید ومن را با نظرهای گرمتان همراهی کنید، شاد باشید. راستی اگر ما را لینک کردید خبر بدهید تا ما هم شما را لینک بکنیم.

پرینتر: عموما از اینها تشکیل می شود: کاغذهایی مستعد گیر کردن، کارتریجی با کمترین جوهر ممکن و یک چراغ قرمز چشمک زن.

لپ تاب: برای مقاصد علمی یا کاری خریداری می شود اما برای گوش نمودن موزیک، تماشای ویدیوجات هایی که باید حتما تنها دید، وب گردی و البته فیفا 2012 استفاده می شود.

مقاله: مسیر را دنبال کنید؛ اتصال به اینترنت، گوگل، ویکی پدیا، ورد مایکروسافت، کپی وپیست، ذخیره و پرینت.

هواپیما: وسیله ای جادویی که امکان می سازد صبحانه را در تهران وناهار را در بغداد – ببخشید – در نیویورک میل کنید در حالی که چمدان هایتان در بورکینافاسو است.

آمار:
علم جالبی است، به راحتی می شود مثل سهراب سپهری جور دیگر دید، مثلا اگر آقای اخبار پزشکی می گوید از هر پنج نفر چهار نفر از اسهال رنج می برد، یعنی نفر پنجم از اسهال لذت می برد؟
 



:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , ,
:: برچسب‌ها: دیکشنری , طنز , کامپیوتر , تکنولوژی ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
داستانک؛ مرد تاجر و میمون ها
سه شنبه 3 مرداد 1391 ساعت 23:7 | بازدید : 723 | نوشته ‌شده به دست Arash Salehnia | ( نظرات )

 روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که به ازای هر میمون۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند. مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید، ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند.. به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فهالیتشان را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد، تا بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزار های خود رفتند…

این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و… در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار مرد تاجر ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون ۶۰ دلار خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد.

در غیاب تاجر شاگرد به روستایی ها گفت این همه میمون در قفس وجود دارد! من آنها را به ۵۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها را به ۶۰ دلار به او بفروشید.. روستایی ها که وسوسه شده بودندپولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر کسی نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را..

و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون



:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
داستانک؛ مهارت منطق!
سه شنبه 3 مرداد 1391 ساعت 12:19 | بازدید : 708 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

 معلمی رو به شاگردانش گفت: دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف، من به آنها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید، کدام یک این کار را انجام می دهد؟ هر دو شاگرد با هم جواب دادند: خوب مسلما کثیفه! معلم گفت: نه، تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند پس چه کسی حمام می کند؟ حالا پسرها می گویند: تمیزه!

معلم جواب داد: نه، کثیفه، چون او به حمام احتیاج دارد. و باز پرسید: خوب، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند؟ یک بار دیگر شاگردها گفتند: کثیفه!


معلم دوباره گفت: اما نه، البته که هر دو! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد؟

بچه ها با سردرگمی جواب دادند: هر دو!

معلم بار دیگر توضیح می دهد: نه، هیچ کدام! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است. معلم در پاسخ گفت: خوب پس متوجه شدید، این یعنی: منطق! و از دیدگاه هر کس متفاوت است ...



:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
صفا و سادگی خونه ی مادر بزرگ (عکس)
سه شنبه 27 تير 1391 ساعت 15:46 | بازدید : 1095 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

 دلم تنگ شده برای دور هم جمع شدن های ماه رمضان !

 
صفا و سادگی خونه ی مادر بزرگ (عکس) www.taknaz.ir
 
 
 



:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , etc pics , ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
حقیقتی تلخ ! (عکس)
سه شنبه 27 تير 1391 ساعت 15:47 | بازدید : 855 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

 این قانون این هستی هست و زندگی باز هم ادامه دارد...

حقیقتی تلخ ! (عکس) www.taknaz.ir

 



:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
از یک دختربچه بدجوری کتک خوردم !
یک شنبه 25 تير 1391 ساعت 21:20 | بازدید : 854 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

 

 

 از یک دختربچه بدجوری کتک خوردم !


امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه ...
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...

دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!

همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین ...



:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
داستانک:زن نق نقو
چهار شنبه 21 تير 1391 ساعت 15:9 | بازدید : 1472 | نوشته ‌شده به دست Arash Salehnia | ( نظرات )

 

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که ازصبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زنو در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یاچه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه.

***برداشتتون از این داستان چیه؟؟؟***



:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , ,
:: برچسب‌ها: قاطر , زن , نق نقو ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
مثنـوی احمـدک
سه شنبه 20 تير 1391 ساعت 12:13 | بازدید : 1167 | نوشته ‌شده به دست Arash Salehnia | ( نظرات )

به نظرم این شعر (احمدک) که در وصف همنوع سروده شده خیلی زیباست. البته متاسفانه این سروده در چندین وبلاگ مختلف به نام اشخاص مختلف ثبت شده ولی با توجه به مستندات موجود این شعر سروده مرحوم مهندس علی اصغر اصفهانی، متخلص به سلیم می باشد که آنرا در سال ۱۳۳۴ در کرمان سروده اند. ایشان از معلمان کرمانی و نیز از شعرای معاصر و برجسته کرمان می باشند که چندین شعر از ایشان در کتاب تذکره شعرای کرمان چاپ شده است. این شعر فقر و غنا و تبعیض طبقاتی در جامعه را بخوبی بیان کرده که بسیار تامل برانگیز است. امیدوارم از خوندنش لذت ببرید ...


مثنـوی احمـدک

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

معلم چو آمد، به ناگه کلاس؛
چوشهری فروخفته خاموش شد
سخن های ناگفته در مغزها
به لب نارسیده فراموش شد

معلم ز کار مداوم مدام
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان در شباب
جوانی از او رخت بر بسته بود

سکوت کلاس غم آلود را
صدای رسای معلم شکست
زجا احمدک جست و بند دلش
از این بی خبر بانگ ناگه گسست

"بیا احمدک درس دیروز را
بخوان تا بدانم که سعدی چه گفت"
ولی احمدک درس ناخوانده بود
به جز آنچه دیروز از وی شنفت

عرق چون شتابان سرشک ستم
خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش
به روی تن لاغرش لرزه داشت

زبانش به لکنت بیفتاد و گفت
"بنی آدم اعضای یکدیگرند"
وجودش به یکباره فریاد کرد
"که در آفرینش ز یک گوهرند"

در اقلیم ما رنج بر مردمان
زبان و دلش گفت بی اختیار
"چو عضوی به درد آورد روزگار"
"دگر عضوها را نماند قرار"

"تو کز…، تو کز…" وای یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی ز سنگینی از روی شرم
به پایین بیفکند و خاموش شد

در اعماق مغزش به جز درد و رنج
نمی کرد پیدا کلامی دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش
نمی داد جز آن پیامی دگر

ز چشم معلم شراری جهید
نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت
غضب می درخشید در چشم او

"چرا احمدِ کودنِ بی شعور،"
معلم بگفتا به لحنی گران
"نخواندی چنین درس آسان بگو"
"مگر چیست فرق تو با دیگران؟"

عرق از جبین، احمدک پاک کرد
خدایا چه می گوید آموزگار
نمی داند آیا که در این دیار
بود فرق مابین دار و ندار؟

چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟
به شرحی که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او
و آنکس که بی حد زر و سیم داشت؟

به آهستگی احمد بی نوا
چنین زیر لب گفت با قلب چاک
"که آنان به دامان مادر خوشند
و من بی وجودش نهم سر به خاک

به آنها جز از روی مهر و خوشی
نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارند کاری به جز خورد و خواب
به مال پدر تکیه دارند و من

من از روی اجبار و از ترس مرگ
کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین دست پر پینه ام شاهد است"

سخن های او را معلم برید
هنوز او سخن های بسیار داشت
دلی از ستم کاری ظالمان
نژند و ستمدیده و زار داشت ؟

معلم بکوبید پا بر زمین
و این پیک قلب پر از کینه است
"به من چه که مادر ز کف داده ای ؟"
"به من چه که دستت پر از پینه است ؟!"

رود یک نفر پیش ناظم که او
به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او
ز چوبی که بهر کتک آورد !

دل احمد آزرده و ریش گشت
چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کورسویی جهید
به یاد آمدش شعر سعدی و گفت :

ببین، یادم آمد، دمی صبر کن
تامــل، خــدا را، تامــل، دمـی ...
"تو کز محنت دیگران بی غمی"
"نشاید که نامت نهند آدمی!"



:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
:: برچسب‌ها: مثنوی , شعر , احمد , احمدک ,
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
حاضر جوابی ها‎
چهار شنبه 7 تير 1391 ساعت 12:3 | بازدید : 1230 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

 

می گویند:  “مریلین مونرو ” یک وقتی نامه ای به ” البرت اینشتین ” نوشت:
فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم، بچه هایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ تو...  چه محشری می شوند!
 
آقای “اینشتین”در جواب نوشت:
ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم.
واقعا هم که چه غوغایی می شود!
ولی این یک روی سکه است، فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود!

 

حتما از ادامه مطلب دیدن کنید...



:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , ,
:: برچسب‌ها: حاضر جوابی ها‎ , حاضر جوابی , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
:: ادامه مطلب ...
چیزی نمانده شعر تر از چین بیاوریم!
سه شنبه 6 تير 1391 ساعت 13:20 | بازدید : 1123 | نوشته ‌شده به دست Arash Salehnia | ( نظرات )


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


زشت است اینکه گیر سر از چین بیاوریم
کبریت‌های بی‌خطر از چین بیاوریم

آورده‌ایم هر چه شما فکر می‌کنید
چیزی نمانده شعر تر از چین بیاوریم

هر چند توی کشور ایران زیاد هست
ما می‌رویم گور خر از چین بیاوریم

آورده‌ایم ما نمک از ساحل غنا
پس واجب است نیشکر از چین بیاوریم

هی نیش می‌زنند و عسل هم نمی‌دهند
زنبورهای کارگر از چین بیاوریم؟

خواننده‌ها چه قدر زمخت‌اند و بدصدا
من هم موافقم قمر از چین بیاوریم

حالا که خوشگلان همه رقاص گشته‌اند
پس واجب‌ است شافنر از چین بیاوریم

خشکیده است، پس بدهیمش به روسیه
دریای خوشگل خزر از چین بیاوریم

تا آن که جمعیت دو برابر شود سریع
باید که دختر و پسر از چین بیاوریم

حالا که نیست کار بُزان پای کوفتن
ما می‌رویم گاو نر از چین بیاوریم

یک روز اگر که مردم ایران غنی شوند
باید گدا و در به در از چین بیاوریم

گویند سر عشق مگویید و مشنوید
ما می‌رویم لال و کر از چین بیاوریم



منبع: مجموعه شعر "هی شعر تر انگیزد"



:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
:: برچسب‌ها: شعر , چین , تولید ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
داستانک: مردم چه می گویند؟
سه شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 17:12 | بازدید : 1353 | نوشته ‌شده به دست Arash Salehnia | ( نظرات )

 

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

 
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

 
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

 
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

 
بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 
بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 
مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

 
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

 
خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستن

 
منبع: عصــــرایران


:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
:: برچسب‌ها: داستانک , داستان , داستان کوتاه ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
داستان کوتاه
دو شنبه 29 خرداد 1391 ساعت 10:47 | بازدید : 1365 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

دوﻣﯿﻦ ﻣﮑﺘﻮب - ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﮐﻮﺋﻠﯿﻮ

جهانگردی آﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑه ﻗﺎھﺮه رﻓﺖ ﺗﺎ ﭘﺎرﺳﺎی ﻣﻌﺮوﻓﯽ را زﯾﺎرت ﮐﻨﺪ. ﺟﮭﺎﻧﮕﺮد ﺑﺎ ﮐﻤﺎل ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐه زاھﺪ در اﺗﺎﻗﯽ ﺳﺎده زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.

اﺗﺎق ﭘﺮ از ﮐﺘﺎب ﺑﻮد و ﻏﯿﺮ از آن ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺰ و ﻧﯿﻤﮑﺘﯽ دﯾﺪه ﻣﯽﺷﺪ.
ﺟﮭﺎﻧﮕﺮد ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻟﻮازم ﻣﻨﺰﻟﺘﺎن ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
زاھﺪ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎل ﺗﻮ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﺟﮭﺎﻧﮕﺮد ﮔﻔﺖ: اﻣﺎ ﻣﻦ اﯾﻦ ﺟﺎ ﻣﺴﺎﻓﺮم.
زاھﺪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ھﻤﯿﻦ طﻮر.
 

فرق آینه و شیشه

 ﺟﻮان ﺛﺮوﺗﻤﻨﺪی ﻧﺰد ﻋﺎرﻓﯽ رﻓﺖ و از او اﻧﺪرزی ﺑﺮای زﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﮏ ﺧﻮاﺳﺖ.

ﻋﺎرف او را ﺑه ﮐﻨﺎر ﭘﻨﺠﺮه ﺑﺮد و ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼه ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟

ﮔﻔﺖ: آدم ھﺎﯾﯽ ﮐه ﻣﯽ آﯾﻨﺪ و ﻣﯽ روﻧﺪ و ﮔﺪای ﮐﻮری ﮐه در ﺧﯿﺎﺑﺎن ﺻﺪﻗه ﻣﯽ ﮔﯿﺮد.
ﺑﻌﺪ آﯾﻨه ﺑﺰرﮔﯽ ﺑه او ﻧﺸﺎن داد و ﺑﺎز ﭘﺮﺳﯿﺪ: در آﯾﻨه ﻧﮕﺎه ﮐﻦ و ﺑﻌﺪ ﺑﮕﻮ ﭼه ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺧﻮدم را ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ !
ﻋﺎرف ﮔﻔﺖ: وﻟﯽ دﯾﮕﺮ دﯾﮕﺮان را ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ!
آﯾﻨه و ﭘﻨﺠﺮه ھﺮ دو از ﯾﮏ ﻣﺎده ی اوﻟﯿه ﺳﺎﺧﺘه ﺷﺪه اﻧﺪ و آن ﭼﯿﺰی ﻧﯿﺴﺖ ﺟﺰ "ﺷﯿﺸه"
اﻣﺎ در آﯾﻨه، ﻻﯾه ی ﻧﺎزﮐﯽ از ﻧﻘﺮه در ﭘﺸﺖ ﺷﯿﺸه ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘه و در آن ﭼﯿﺰی ﺟﺰ ﺷﺨﺺ ﺧﻮدت را ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ
اﯾﻦ دو ﺷﯽ ﺷﯿﺸه ای را ﺑﺎ ھﻢ ﻣﻘﺎﯾﺴه ﮐﻦ:
وﻗﺘﯽ ﺷﯿﺸه ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎﺷﺪ، دﯾﮕﺮان را ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ و ﺑه آﻧﮭﺎ اﺣﺴﺎس ﻣﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
اﻣﺎ وﻗﺘﯽ از نقره (ﯾﻌﻨﯽ ﺛﺮوت) ﭘﻮﺷﯿﺪه ﻣﯽ ﺷﻮد، ﺗﻨﮭﺎ ﺧﻮدش را ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ !
ﺗﻨﮭﺎ وﻗﺘﯽ ارزش داری ﮐه ﺷﺠﺎع ﺑﺎﺷﯽ و آن ﭘﻮﺷﺶ ﺟﯿﻮه ای را از ﺟﻠﻮ ﭼﺸﻢ ھﺎﯾﺖ ﺑﺮداری، ﺗﺎ ﺑﺎر دﯾﮕﺮ ﺑﺘﻮاﻧﯽ دﯾﮕﺮان را ﺑﺒﯿﻨﯽ و دوﺳﺘﺸﺎن ﺑﺪاری.
 
 
حتما ادامه مطلب را مطالعه کنید.در ادامه مطلب خواهید خواند............   1_ ثروتمند تر از بیل گیتس   2- ایمان
 


:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , دومین مکتوب , ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﮐﻮﺋﻠﯿﻮ , ایمان , فرق آینه و شیشه , ثروتمند تر از بیل گیتس ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
:: ادامه مطلب ...
ﻣﻮرﭼه ﻋﺎﺷﻖ
دو شنبه 29 خرداد 1391 ساعت 10:16 | بازدید : 1671 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

 

روزی ﺣﻀﺮت ﺳﻠﯿﻤﺎن ﻣﻮرﭼه ای را در ﭘﺎی ﮐﻮھﯽ دﯾﺪ ﮐه ﻣﺸﻐﻮل ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮدن ﺧﺎک ھﺎی ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻮه ﺑﻮد. از او ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮا اﯾﻦ ھﻤه ﺳﺨﺘﯽ
را ﻣﺘﺤﻤﻞ ﻣﯽ ﺷﻮی؟ ﻣﻮرﭼه ﮔﻔﺖ: ﻣﻌﺸﻮﻗﻢ ﺑه ﻣﻦ ﮔﻔﺘه اﮔﺮ اﯾﻦ ﮐﻮه را ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﻨﯽ ﺑه وﺻﺎل ﻣﻦ ﺧﻮاھﯽ رﺳﯿﺪ و ﻣﻦ ﺑهﻋﺸﻖ وﺻﺎل او ﻣﯽﺧﻮاھﻢ اﯾﻦ ﮐﻮه را ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﻨﻢ.
ﺣﻀﺮت ﺳﻠﯿﻤﺎن ﻓﺮﻣﻮد: ﺗﻮ اﮔﺮ ﻋﻤﺮ ﻧﻮح ھﻢ داﺷﺘه ﺑﺎﺷﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﯽ اﯾﻦ ﮐﺎر را اﻧﺠﺎم ﺑﺪھﯽ.
ﻣﻮرﭼه ﮔﻔﺖ: ﺗﻤﺎم ﺳﻌﯽ ام را ﻣﯽ ﮐﻨﻢ... ﺣﻀﺮت ﺳﻠﯿﻤﺎن ﮐه ﺑﺴﯿﺎر از ھﻤﺖ و ﭘﺸﺖ ﮐﺎر ﻣﻮرﭼه ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪه ﺑﻮد ﺑﺮای او ﮐﻮه را ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮد.
ﻣﻮرﭼه رو ﺑه آﺳﻤﺎن ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: ﺧﺪاﯾﯽ را ﺷﮑﺮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﮐه در راه ﻋﺸﻖ، ﭘﯿﺎﻣﺒﺮی را ﺑه ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻮری در ﻣﯽ آورد...
 
ﺗﻤﺎم ﺳﻌﯽ ﻣﺎن را ﺑﮑﻨﯿﻢ
...ﭘﯿﺎﻣﺒﺮی ھﻤﯿﺸﻪ در ھﻤﯿﻦ ﻧﺰدﯾﮑﯿﺴﺖ


:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
:: برچسب‌ها: مورچه , عاشق , حضرت سلیمان , ,
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
جواب دندان شکن به زن فحاش
یک شنبه 28 خرداد 1391 ساعت 22:55 | بازدید : 1491 | نوشته ‌شده به دست Arash Salehnia | ( نظرات )

 

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .

 
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ... محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .

 
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.

 
منبع : داستــانک


:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
:: برچسب‌ها: داستانک , داستان کوتاه , آموزنده , زن , فحاشی , لئون تولستوی ,
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
يک روايت تکان دھنده
جمعه 12 اسفند 1390 ساعت 21:32 | بازدید : 1218 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )


مرحوم آيت لله ميرزا احمد مجتھدی، اين روايت را نقل کردند: روزی فردی آمد خدمت امام معصوم و به ايشان عرض کرد: اگر روزی يکی از دوستان
شما گناھی کند، عاقبتش چگونه خواھد بود؟ امام در پاسخ به وی فرمودند: خداوند به او يک بيماری عطا می نمايد تا سختی ھای آن بيماری کفاره ی
گناھانش شود. آن مرد دو مرتبه پرسيد: اگر مريض نشد چه؟ امام مجدد فرمودند: خداوند به او ھمسايه ای بد می دھد تا او را اذيت نمايد و اين اذيت و آزار
ھمسايه، کفاره ی گناھانش شود. آن مرد گفت: اگر ھمسايه ی بد نصيبش نشد چه؟ امام فرمودند: خداوند به او دوست بدی می ھد تا وی را اذيت نمايد و
آزار آن دوست بد، کفاره ی گناھان دوست ما باشد. آن مرد گفت: اگر دوست بد ھم نصيبش نشد چه؟! امام فرمودند: خداوند ھمسر بدی به او می دھد تا
آزار ھای آن ھمسر بد، کفاره ی گناھانش شود. آن مرد گفت: اگر ھمسر بد ھم نصيبش نشد چه؟ امام فرمودند: خداوند قبل از مرگ به او توفيق توبه
عنايت می فرمايد. باز ھم آن مرد از روی عنادی که داشت گفت: و اگر نتوانست قبل از مرگ توبه کند چه؟ امام فرمودند: به کوری چشم تو! ما او را شفاعت خواھيم کرد.


:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
جمعه 12 اسفند 1390 ساعت 21:30 | بازدید : 1323 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

آمدی جانم به قربانت...
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
نوشدارويی و بعد از مرگ سھراب آمدی
سنگدل اين زودتر می خواستی حالا چرا؟
عمر ما را مھلت امروز و فردای تو نيست
من که يک امروز مھمان توام فردا چرا؟
نازنينا ما به ناز تو جوانی داده ايم
ديگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
وه که با اين عمرھای کوته بی اعتبار
اين ھمه غافل شدن از چون منی شيدا چرا؟
شور فرھادم بپرسش سر به زير افکنده بود
ای لب شيرين جواب تلخ سر بالا چرا؟
ای شب ھجران که يکدم در تو چشم من نخفت
اينقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پريشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز ھم دنيا چرا؟
در خزان ھجر گل، ای بلبل طبع حزين
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا؟
شھريارا بی حبيب خود نمی کردی سفر
اين سفر راه قيامت می روی تنھا چرا؟
"زنده ياد استاد شھريار"


:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
راننده تاکسی انگليسی
جمعه 12 اسفند 1390 ساعت 20:38 | بازدید : 1263 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )


مقيم لندن بود، تعريف می کرد که يک روز سوار تاکسی می شود و کرايه را می پردازد. راننده بقيه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دھد!
می گفت: چند دقيقه ای با خودم کلنجار رفتم که بيست پنس اضافه را برگردانم يا نه؟ آخر سر بر خودم پيروز شدم و بيست پنس را پس دادم و گفتم آقا اين
را زياد دادی...
گذشت و به مقصد رسيديم. موقع پياده شدن راننده سرش را بيرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. پرسيدم بابت چه؟ گفت می خواستم فردا بيايم مرکز
شما مسلمانان و مسلمان شوم اما ھنوز کمی مردد بودم. وقتی ديدم سوار ماشينم شديد خواستم شما را امتحان کنم.
با خودم شرط کردم اگر بيست پنس را پس داديد بيايم. فردا خدمت می رسيم!
تعريف می کرد: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبيه غش به من دست داد.
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بيست پنس می فروختم!


:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
جاشوا بل (داستان کوتاه)
جمعه 12 اسفند 1390 ساعت 20:31 | بازدید : 1473 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

 

در يکی از روزھای سرد ماه ژانويه و در يکی از محلات فقيرنشين در شھر واشنگتن دی.سی صبح زود که مردم آن منطقه که اکثرا يا کارگر معدن
بودند و يا صاحب مشاغل سياه از خانه ھايشان بيرون زدند تا يک روز پر از رنج و مشقت ديگر را آغاز کنند، زنان و مردانی که تفريح و لذت در
زندگيشان نامفھوم بود و به قول معروف آنھا زندگی نمی کردند بلکه به اجبار زنده بودند تا رياضت بکشند که نميرند. آن روز نيز آن مردم بينوا در حالی
که خيلی ھايشان کارگر روزمزد بودند و نمی دانستند آيا امشب ھم با چند دلار به خانه باز می گردند و يا بايد با دست خالی به خانه ھای نکبت زده شان
بروند و از فرزندانشان خجالت بکشند خود را برای روزی مشقت بار آماده می کردند که ناگھان صدای ويولن زيبايی از گوشه يک خرابه به گوش
رسيد. آوای ويولن آن قدر زيبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقير از رفتن باز ماند اکثرا آنھا با اين که می دانستند اگر دير برسند جريمه می شوند
بدون توجه به اين مشکل در آن خرابه که اندازه يک سالن کنسرت بود جمع شدند و حدود دو ساعت و نيم با گوش دادن به آن آھنگ ھای زيبا و استثنايی
اشک ريختند، خنديدند، به خاطراتشان فکر کردند و سرانجام نيز ويولونيست خيابانی که مردی 35 ساله بود کارش تمام شد ويولن خود را برداشت و
آماده رفتن شد اما در ھمين حال و احوال تشويق بی امان مردم ھمه آنھا را به صف کرد و به ھمگی که حدود 300 نفر بودند، نفری 5 دلار داد و سپس
در حالی که برای آنان بوسه می فرستاد سوار تاکسی شد و رفت تا مردمان فقير از فردا اين ماجرا را ھمچون افسانه به دوستانشان بگويند.
اما در آن روز ھيچ کس نفھميد ويولونيست 35 ساله کسی نيست جز جاشوا بل يکی از بھترين موسيقی دانان جھان که 3 روز قبل بليت کنسرتش ھر کدام
100 دلار به فروش رفته بود. فردای آن روز جاشوا به يکی از دوستانش که از اين موضوع با خبر شده بود گفت من فرزند فقرم. آن روز وقتی در
کنسرت فقط مردم ثروتمند را ديدم از خودم خجالت کشيدم که فقيران را از ياد برده ام. به ھمين خاطر به آن محله فقيرنشين رفتم و ھمان کنسرت دو
ساعت و نيمه را تکرار کردم بعد ھم وقتی يادم آمد اکثر آنھا به خاطر من بايد جريمه شوند تمام پولی را که از کنسرت نصيبم شده بود را ميان آنھا تقسيم
کردم و چقدر ھم لذت بردم.


:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
آموزش لهجه شیرین اصفهانی
چهار شنبه 10 اسفند 1390 ساعت 18:15 | بازدید : 1483 | نوشته ‌شده به دست Arash Salehnia | ( نظرات )

 

1- مضاف و موصوف هميشه " ي " ميگردد . مثال :
درِ باغ ---> دري باغ
گل قشنگ ---> گلي قشنگ
آدم خوب ---> آدمي خُب

2- " د " ما قبل ساکن تبديل به " ت " ميشود .مثال :
پرايد ---> پرايت
آرد ---> آرت

3- " و " ساکن آخر کلمه به " ب " قلب مي شود .مثال :
گاو ---> گاب

4- تعویض فتحه بجای کسره و برعکس در برخی لغات  :

مثال براي فتحه :
اَز ---> اِز
قفَس ---> قفِس
اَزَش ---> اِزِش
بِزَن ---> بِزِن

مثال براي کسره
اِمروز ---> اَمروز
حِيفِ ---> حَيفِس

5- صداء " ا "  به " او " تبديل مي شود .مثال :
شما ---> شوما
کجا ---> کوجا
چادر ---> چادور ---> چادِر


6- حرف " و " در قالب حرف ربطي به " آ " تبديل مي شود .مثال :


من و تو و حسن ---> منا تو آ حسن
اصولآ خود " آ " به عنوان يک حرف ربط به کار مي رود .مثال :
من هسَم , آ بابامم هسَن .
در ضمن حرف " آ " به معني " به علاوه ( + ) " هم به کار مي رود .مثال :
3+4+5 ---> 3+4 آ 5

7- حرف " ه " در پایان برخی لغات با الف جایگزین میشود ، مثال :


بچه ها ---> بِچا
گربه ها ---> گُربا
مي جهد ---> مي جِد
" ه " در آخر کلمات فعل به " د " ساکن بدل ميشود .
بِره ---> بِردِ
بشه ---> بِشِد
" ه " به " ي " تبديل ميشود.مثال :
بهتر ---> بيتَرِس
گربه ---> گربيِه

همچنین " ه " به " و " بدل مي شود .مثال :
مي آئيم ---> ما وَم مي يَيم
" ه " به " ش " تبديل ميشود .مثال :
بهش مي گم ---> بِشِش مي گم

 

 

نکته : به غير از اول شخص مفرد ؛ حروف " خوا " به " خ " تبديل مي شود .مثال :
مي خواي ---> مي خَي

8- در برخي از افعال حرف " ي " به " اوي " تبديل مي شود .مثال :
مي گي ---> مي گوي
9- حرف اول کلمه " ب " يا " ن " باشد و حرف سوم " ي " باشد يک " ي " بعد از " ب " يا " ن " اضافه مي شود .مثال :

بگير ---> بيگير
بشين ---> بيشين
بريز ---> بيريز
ببين ---> بيبين

10- حرف " س " در آخر لغات .مثال :
چه خبر ؟؟ ---> چه خبِرِس ؟
بسه ---> بسِس

11- نکته جالب ديگر در مورد کلمه " پس " است که اغلب " س " آن حذف مي شود .مثال :
کجايين پس ؟ ---> کو جاين پَ ؟
پس تو کجايي ؟ ---> پَ تو کوجاي ؟
" و " ما قبل " ي " به " ف " تبديل مي شود .مثال :
ديوار ---> ديفال

تبصره : در لهجه هاي Super Esf اصولآ " د " به " ز " تبديل مي شود .مثال :
گنبد ---> گنبِز

12- " ي " در آخر کلمات حذف مي شود .مثال :
چيز هاي زيادي هست ---> چيزا زيادي هست
بچه هاي اون محله ---> بِچا اون محله
آدماي اين دوره زمونه ---> آدِما اين دوره زِمونه
13- د+فعل+د .مثال :
دِ بيا دِ
دِ برو دِ
دِ جَل باش دِ


چند اصطلاح اصفهاني


1- آيا عالم به معناي معلوم نيست ---> آيا عالم بياد يعني معلوم نيست بياد
2- " آيدي داره " به معناي معناي جالب ---> آيدي دارده ايشون دارن به ما اينا را مي گن
3- جَخ به معناي " تازه " ---> من جَخ رسيدم (( که در بعضي موارد با هم بکار مي رود ---> من جَخ تازه رسيدم ))
4- کلمه سيزده که سينزَ تلفظ مي شود و نوزده که نونزَ و دوازده که دوازَ خوانده مي شود .
5- فعل زيباي اِسِدم که مي شود گفت کلمه " گرفتم " را داغون کرده و ضرف آن به شرح زير است :
اِسِدم - اِسِدي - اِسِد -اِسِديم - اِسِديد - اِسِدند
6- فعل بِگم از جمله فعلهايي است که کسره حرف اول آن به " و " بدل شده و از استثنائاست .مثال :
بِگو ---> بوگو
بِگم ---> بوگَم
7- " جل باش " به معناي " عجله کن " که (ع) و (ه) اول و آخر کلمه از بين رفته است .
8- در اکثر موارد " ژ " به " ج " تبديل مي شود .
مثال :
ماساژ ---> ماساج
پاساژ ---> پاساج
9- در بعضي مواقع صورت کلي کلمه و حروف دگرگون مي شود .مثال :
جوجه ---> چوري
کلاغ ---> غِلاغ
مغازه ---> دوکون
10-
اصطلاح " در آ پيش کن " به جاي " در را ببند



:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
چند اصطلاح جالب به انگلیسی
شنبه 6 اسفند 1390 ساعت 20:34 | بازدید : 1253 | نوشته ‌شده به دست Arash Salehnia | ( نظرات )

 

 چند اصطلاح جالب به انگلیسی

 

.His bread is buttered on both sides. نا نش تو روغن است

.A constant guest is never welcome!
کم بیا شیرین بیا

.Every thing comes to him who waits.
گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی

.The grapes are sour
گربه دستش به گوشت نمی رسد ................

Keep a civil tongue in your head.
حرف دهانت را بفهم

.Well,what do you know !well i never
به حق چیز های نشنیده .

.I feel pins and needle in my foot
پا هام خواب رفته

.You did a good job.
دستتان درد نکند

. No pain,no gain
نابرده رنج گنج میسر نمی شود.

.Out of side,out of mind.

هر آنچه از دیده برود از دل برود





:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
کوچکترین مجسمه‌های جهان!!
چهار شنبه 12 بهمن 1390 ساعت 20:55 | بازدید : 1444 | نوشته ‌شده به دست Behrad davoudi | ( نظرات )

کوچکترین مجسمه‌های جهان



   
 
 
 
مجسمه
«ویلارد ویگان» را خالق کوچکترین مجسمه‌های جهان می‌نامند. او مجسمه‌اش را داخل سوراخ یک سوزن خیاطی ساخته است! و برای ساختن مجسمه اباما و خانواده‌اش واقعا سختی کشیده است! او برای خلق یک اثر معمولا...
   
مجسمه
 
مجسمه
«آدمک‌های کوچک» هنر خیابانی مورد علاقه Slinkachu است، او در مکانهای عمومی ‌شهر لندن این آثار را به وجود می‌آورد. این اثر هنری او «ابرقدرت» نام دارد.
 
 مجسمه اباما و خانواده اش
مجسمه اباما
 
«ویلارد ویگان» را خالق کوچکترین مجسمه‌های جهان می‌نامند. او مجسمه بالا را داخل سوراخ یک سوزن خیاطی ساخته است! و برای ساختن مجسمه اباما و خانواده‌اش واقعا سختی کشیده است! او برای خلق یک اثر معمولا چندین ماه وقت صرف می‌کند، و برای تراشیدن این شکلها از یک تیغ جراحی و نیزه‌هایی مخصوص برای تراشیدن طلا استفاده می‌کند و برای سهولت کار  آنها را روی سر سنجاق نصب می‌کند. برای رنگ کردن کارها هم از یک موی کنده شده از پروانه‌های مرده استفاده می‌کند (البته این پروانه حتما باید به مرگ طبیعی مرده باشد!، وگرنه او از کشتن پروانه‌ها به خاطر خلق اثر هنری اش اجتناب می‌کند).
 
مجسمه
 
استیون بکمان کسی که با خلال دندان شاهکار می‌آفریند، او نسخه مینیاتوری پل Golden Gate سان فرانسیسکو را با خلال دندان ساخته است. او برای ساختن این اثر فقط از یک خلال دندان و چسب استفاده کرده است.  
 
 
 
 
مجسمه
 
چه کسی گفته که شما نمی‌توانید یک شتر را داخل سوراخ سوزن و جلوی چشمهایتان قرار دهید؟! نیکلای آلدونین هنرمند دقیق روسی هفت شتر را درون سوراخ یک سوزن جای داده است.  او چنان آثار ریز و کوچکی خلق کرده که برای تماشای بعضی از آنها به میکروسکوپ نیاز داریم.
 
 مجسمه
یک گروه از مهندسین دانشگاه اساکا در ژاپن کوچکترین مسجمه جهان را خلق کردند. این مهندسین به وسیله تیزاب یک گاو سه بعدی به اندازه گلبولهای قرمز خون را روی پلاستیک درست کردند. اندازه این گاو فقط 10 در 7 میکرومتر است (هر میکرومتر معادل یک هزارم یک میلیمتر است). این گاو واقعا کوچکترین مجسمه سه بعدی‌ای است که تا بحال ساخته شده.
 
این نسخه بسیار ریز از ساختمان بیمه لندن را هم ویلارد ویگان ساخته و در مزایده به مبلغ 94.000 دلار آن را فروخته است. او در ساخت این اثر از طلای سفید و پلاتین استفاده کرد و برای ساختش چهار ماه زمان صرف کرد. البته این اثر هنری حتی از یک دانه شکر هم کوچکتر است و برای دیدنش باید از میکروسکوپ استفاده کنیم.
 
مجسمه
 استیون بکمان هم نسخه کوچک ساختمان امپایر استیت را ساخته است.
 
مجسمه
Nele Azevedo هنرمند برزیلی سرسختانه صدها مجسمه کوچک یخی ساخت که تا وقتی در اثر حرارت حاصل از نور آفتاب آب نشدند قابل دیدن بودند. درحالیکه خورشید به آنها می‌تایبد این آدمکهای کوچک هم کم کم خم شده و به روی زمین سقوط می‌کردند. با اینکه                         این مجسمه‌ها فقط یک روز زنده ماندند اما مردم خیلی ازشان استقبال کردند.
 
                                                 
 هالک شگفت انگیز، اثر ویلارد ویگان.        
 
                                                               
 
مجسمه                                                                      
نمونه دیگری از «آدمکهای کوچک» در فستیوال مشهوری در Grottaglie                                           ایتالیا                                                                            
 
                                                          
مجسمه‌های گچی بسیار کوچک اثر توماس جیکوب.                    

 



:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
دزد ماکسیما
چهار شنبه 12 بهمن 1390 ساعت 20:51 | بازدید : 1847 | نوشته ‌شده به دست Behrad davoudi | ( نظرات )

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.




از یک دزد ماکسیما میپرسند چه طور دزدی میکردی؟؟
میگه میرفتم روی سقف ماشین چون وزنم زیاد بود ماشین فکر میکد چپ کرده در ها را باز میکرد من هم دزدی میکردم





جلل خالق

 



:: موضوعات مرتبط: اتومبیل , تکنولوژی , جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
به این میگن فروشنده(حتما بخوانید)
چهار شنبه 12 بهمن 1385 ساعت 20:22 | بازدید : 1343 | نوشته ‌شده به دست Behrad davoudi | ( نظرات )

به این میگن یک فروشنده واقعی

 
 

 

 
 
یک پسر تگزاسی برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از این فروشگاهای بزرگ که همه چیز میفروشند
 

 

 
(Everything under a roof) در ایالت کالیفرنیا میرود.

مدیر فروشگاه به او میگوید: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیریم.

در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است؟

پسر پاسخ داد که یک مشتری.

مدیر با تعجب گفت: تنها یک مشتری ...؟!!!

بی تجربه ترین متقاضیان در اینجا حدقل 10 تا 20 فروش در روز دارند.

حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟

پسر گفت: 134,999.50 دلار....

مدیر تقریبا فریاد کشید: 134,999.50 دلار .....؟!!!!

مگه چی فروختی؟

پسر گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه. یعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟ گفت: خلیج پشتی.
 

من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم.

بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک.

پس منهم یک بلیزی 4WD به او پیشنهاد دادم که او هم خرید.

مدیر با تعجب پرسید: او آمده بود که یک قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق و بلیزر فروختی؟

پسر به آرامی گفت:

نه ، او آمده بود یک بسته قرص سردرد بخرد که من گفتم: بیا برای آخر هفته ات یک برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم،شاید سردردت بهتر شد

 

 

 

 
...!!!


:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
کل تاریخ در سه سوت
چهار شنبه 12 بهمن 1390 ساعت 19:19 | بازدید : 1377 | نوشته ‌شده به دست Behrad davoudi | ( نظرات )
http://up.vatandownload.com/images/2nzbmvdorddp8tgfqbeo.gif



 



:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
پدر و مادر عزیزم دوستتان دارم
پنج شنبه 29 دی 1390 ساعت 13:49 | بازدید : 1521 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

 

 


آدما تا وقتي کوچيکن دوست دارن براي مادرشون هديه بخرن اما پول ندارن.
وقتي بزرگتر ميشن ، پول دارن اما وقت ندارن.
وقتي هم که پير ميشن ، پول دارن وقت هم دارن اما . . . مادر ندارن!...
به سلامتي همه مادراي دنيا...

http://dude-club.com/iransun/line01.gif

پدرم ، تنها کسي است که باعث ميشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم ميتوانند مرد باشند !

http://dude-club.com/iransun/line01.gif

شرمنده مي کند فرزند را ، دعاي خير مادر ، در کنج خانه ي سالمندان ...

http://dude-club.com/iransun/line01.gif

خورشيد
هر روز
ديرتر از پدرم بيدار مي شود
اما
زودتر از او به خانه بر مي گردد !

http://dude-club.com/iransun/line01.gif

به سلامتيه مادرايي که با حوصله راه رفتن رو ياده بچه هاشون دادن
ولي تو پيري بچه هاشون خجالت ميکشن ويلچرشونو هل بدن !!!

http://dude-club.com/iransun/line01.gif

سرم را نه ظلم مي تواند خم کند،
نه مرگ،
نه ترس،
سرم فقط براي بوسيدن دست هاي تو خم مي شود مادرم؛

 

 

 


سلامتيه اون پسري که...
..
10سالش بود باباش زد تو گوشش هيچي نگفت...
..
20سالش شد باباش زد تو گوشش هيچي نگفت....
... ... ... ... ..
30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زير گريه...!!!
..
باباش گفت چرا گريه ميکني..؟
..
گفت: آخه اونوقتا دستت نميلرزيد...! :(

http://dude-club.com/iransun/line01.gif

(( قند )) خون مادر بالاست .
دلش اما هميشه (( شور )) مي زند براي ما ؛
اشک‌هاي مادر , مرواريد شده است در صدف چشمانش ؛
دکترها اسمش را گذاشته‌اند آب مرواريد!
حرف‌ها دارد چشمان مادر ؛ گويي زيرنويس فارسي دارد!
دستانش را نوازش مي کنم ؛ داستاني دارد دستانش .

 

 

 

http://dude-club.com/iransun/line01.gif

دست پر مهر مادر
تنها دستي ست،
که اگر کوتاه از دنيا هم باشد،
از تمام دستها بلند تر است...

http://dude-club.com/iransun/line01.gif

پدر و پسر داشتن صحبت میکردن!!
پدر دستشو ميندازه دوره گردنه پسرش ميگه پسرم من شيرم يا تو؟
پسر ميگه : من..!! 
... ... ...
پدر ميگه : پسرم من شيرم يا تو؟؟!!
پسر ميگه : بازم من شيرم...
پدر عصبي مشه دستشو از رو شونه پسرش بر ميداره ميگه : من شيرم يا تو!!؟؟
پسر ميگه : بابا تو شيري...!!
پدر ميگه : چرا بار اول و دوم گفتي من حالا ميگي تو ؟؟
پسر گفت : آخه دفعه های قبلي دستت رو شونم بود فکر کردم يه کوه پشتمه اما حالا...

http://dude-club.com/iransun/line01.gif

مادر
تنها کسيست که ميتوان "دوستت دارم"‌هايش رااا باور کرد
حتي اگر نگويد...???

http://dude-club.com/iransun/line01.gif

سلامتي اون پدري که شادي شو با زن و بچش تقسيم ميکنه
اما غصه شو با سيگار و دود سيگارش!

http://dude-club.com/iransun/line01.gif

مادر يعني به تعداد همه روزهاي گذشته تو، صبوري! 
مادر يعني به تعداد همه روزهاي آينده تو ،دلواپسي! 
مادر يعني به تعداد آرامش همه خوابهاي کودکانه تو، بيداري! 
مادر يعني بهانه بوسيدن خستگي دستهايي که عمري به پاي باليدن تو چروک شد! 
مادر يعني بهانه در آغوش کشيدن زني که نوازشگر همه سالهاي دلتنگي تو بود!
مادر يعني باز هم بهانه مادر گرفتن....

http://dude-club.com/iransun/line01.gif

پدرم هر وقت ميگفت "درست ميشود"...
تمام نگراني هايم به يک باره رنگ ميباخت...!

 

http://dude-club.com/iransun/line01.gif

آدم پير مي شود وقتي مادرش را صـــــــــــــــــــــــــــــ دا ميزند اما جوابي نميشنود.........
ممماااااااااااادددددددررررررر. .............

http://dude-club.com/iransun/line01.gif

کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانه ام؟
معنای این همه سکوت چیست؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ای زمان؟!

کاش هرگز آنروز از درخت انجیر پایین نیامده بودم!
کاش!

حسین پناهی

http://dude-club.com/iransun/line01.gif

وقتي پشت سر پدرت از پله ها مياي پايين و ميبيني چقدر آهسته ميره ، ميفهمي پير شده! 
وقتي داره صورتش رو اصلاح ميکنه و دستش ميلرزه ، ميفهمي پير شده! 
وقتي بعد غذا يه مشت دارو ميخوره ، ميفهمي چقدر درد داره اما هيچ چي نميگه... 
و وقتي ميفهمي نصف موهاي سفيدش به خاطر غصه هاي تو هستش ، دلت ميخواد بميري

http://dude-club.com/iransun/line01.gif

اگر 4 تکه نان خيلي خوشمزه وجود داشته باشد و شما 5 نفر باشيد
کسي که اصلا از مزه آن نان خوشش نمي آيد (( مادر )) است

http://dude-club.com/iransun/line01.gif

هميشه مادر را به مداد تشبيه ميکردم
که با هر بار تراشيده شدن، کوچک و کوچک تر ميشود
…
ولي پدر ...
... ... ... ...
يک خودکار شکيل و زيباست که در ظاهر ابهتش را هميشه حفظ ميکند
خم به ابرو نمياورد و خيلي سخت تر از اين حرفهاست
فقط هيچ کس نميبيند و نميداند که چقدر ديگر ميتواند بنويسد
…
بياييد قدردان باشيم ...

 

 

http://dude-club.com/iransun/line01.gif

تو 10 سالگي : " مامان ، بابا عاشقتونم"
تو 15 سالگي : " ولم کنين "
تو 20 سالگي : " مامان و بابا هميشه ميرن رو اعصابم"
... ... ...
تو 25 سالگي : " بايد از اين خونه بزنم بيرون"
تو 30 سالگي : " حق با شما بود"
تو 35 سالگي : "ميخوام برم خونه پدر و مادرم "
تو 40 سالگي : " نميخوام پدر و مادرم رو از دست بدم!!!!"
تو هفتاد سالگي : " من حاضرم همه زندگيم رو بدم تا پدر و مادرم الان اينجا باشن ...!
بيايد ازهمين حالا قدر پدرو مادرامونو بدونيم...
از اعماق وجودم اعتقاد دارم که هر روز، روز توست ...

به بهشت نمیروم اگر مادرم آنجا نباشد

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
چهار شنبه 21 دی 1390 ساعت 20:8 | بازدید : 1563 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

 این هم چند تا مثال که در زبان انگلیسی استفاده می شوند.......

List of AS...AS Similes

This is a list of well known AS...AS similes. There are more similes, of course, some common and others less common because anyone can make a simile at any time--you too!

 

simile meaning comment
as alike as two peas in a pod identical or nearly so  
as bald as a coot completely bald  
as big as a bus very big  
as big as an elephant very big  
as black as a sweep completely black sweep = chimney sweep
as black as coal completely black  
as black as pitch completely black  
as blind as a bat completely blind may be exaggeration
as blind as a mole completely blind may be exaggeration
as bold as brass very bold usually in a negative sense
as brave as a lion very brave  
as bright as a button very bright  
as bright as a new pin very bright and shiny  
as busy as a beaver very busy  
as busy as a bee very busy  
as busy as a cat on a hot tin roof very busy  
as calm as a millpond very calm and still usually said of water
as clear as a bell very clear of a sound
as clean as a whistle very clean  
as clear as crystal very clear  
as clear as mud not at all clear irony/sarcasm
as cold as ice very cold  
as common as dirt very common, rude, vulgar usually said of a person
as cool as a cucumber cool  
as cunning as a fox cunning  
as dead as a doornail dead  
as dead as the dodo dead, extinct the dodo is an extinct bird
as deaf as a post completely deaf may be exaggeration
as different as chalk from cheese very different  
as drunk as a lord completely drunk  
as dry as a bone very dry  
as dry as dust very dry  
as dull as dishwater dull, boring usually said of a person
as easy as A.B.C. very easy  
as easy as apple-pie very easy  
as flat as a pancake completely flat  
as free as a bird very free to go anywhere  
as fresh as a daisy very fresh  
as gentle as a lamb very gentle usually said of a person
as good as gold very good and obedient usually said of a person
as happy as a lark very happy usually said of a person
as hard as nails very tough in character of a person
as hot as hell very hot  
as hungry as a bear very hungry  
as hungry as a wolf very hungry  
as innocent as a lamb innocent, not worldly-wise usually said of a person
as large as life conspicuously present  
as light as a feather very light  
as light as air very light  
as mad as a hatter completely crazy  
as mad as a hornet very angry  
as nutty as a fruitcake completely crazy  
as obstinate as a mule very obstinate, stubborn  
as old as the hills very, very old  
as pale as death very pale or white in the face of a person
as plain as day very clear  
as poor as a church mouse poverty-stricken  
as poor as dirt poverty-stricken  
as proud as a peacock very proud  
as pure as snow pure and innocent  
as pure as the driven snow pure and innocent  
as quick as a wink very quick(ly)  
as quick as lightning very quick(ly)  
as quick as silver very quick  
as quiet as a church mouse very quiet  
as safe as houses very safe, secure  
as scarce as hen's teeth very, very scarce irony (hens have no teeth)
as sharp as a razor very sharp  
as sick as a dog very sick  
as sick as a parrot very sick  
as silent as the dead completely silent  
as silent as the grave completely silent  
as slippery as an eel slippery, evasive, not to be trusted of a person
as slow as a snail very slow  
as slow as a tortoise very slow  
as smooth as silk very smooth  
as snug as a bug in a rug in a very comfortable position humorous
as sober as a judge sober  
as solid as a rock solid  
as solid as the ground we stand on solid  
as sound as a bell very clear of a sound
as sour as vinegar very sour  
as steady as a rock very steady  
as stiff as a board completely stiff  
as straight as an arrow straight an arrow flies straight
as strong as an ox very strong  
as stubborn as a mule very stubborn, obstinate  
as sturdy as an oak very strong and solid  
as sure as death and taxes absolutely certain to happen  
as tall as a giraffe very tall  
as thin as a rake very thin  
as timid as a rabbit very timid  
as tough as leather very tough  
as tough as nails very tough often said of a person
as tough as old boots very tough often said of a person
as welcome as a skunk at a lawn party not welcome at all irony/sarcasm (skunks stink)
as white as a ghost very pale or white in the face of a person
as white as a sheet pure white  
as white as snow pure white  
as wise as Solomon very wise King Solomon
as wise as an owl very wise


:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
پنج شنبه 8 دی 1390 ساعت 10:44 | بازدید : 2056 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

  

 

 

 

   نتيجه يك تحقيق در انگلستان 

 
داشنگاه کبمريج انگلتسان تقحيقي روي روش خوانده شدن

 

 

کملات در مغز اجنام شده است که مخشص مي کند که مغز

 

 

انسان تهنا حروف اتبدا و اتنها ي کلمات را پدرازش کرده و کمله

 

 

را مي خواند. به هيمن دليل است که با وجود به هم ريتخگي

 

 

اين نوتشه شما تواسنتيد آنرا بخاونيد 

 

 

حالا اگه برگردی میبینی که نمی تونی بخونیش چون ذهنت

 

 

فهمید و عکس العمل نشون میده.  

 

عجب ذهن..... داریم

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

 

الکی تا پایین میای که چی؟ جمله با اینکه اشتباه بود اما تو

 

خوندیش برو بالا ببین. دیگه خوندنش سخت شده

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , , , ,
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
پنج شنبه 14 مهر 1390 ساعت 13:46 | بازدید : 2084 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )
 
 
 
 
 

عجیب تر از علم؛

 مرد مارمولکی

این مخلوق مرموز، در تاریکی شب در کنار علائم راهنمایی در جاده‌‌های کارولینای شمالی در کمین اتومبیل‌ها نشسته‌است. در ضمن همیشه هم حواسش هست که دوربین‌ها، عکس و فیلمش را نگیرند...

همشهری دانستنیها/شماره 35/اعظم رستمی: تابه‌حال اسم «مرد مارمولکی» را شنیده‌اید؟ این مخلوق مرموز، در تاریکی شب در کنار علائم راهنمایی در جاده‌‌های کارولینای شمالی در کمین اتومبیل‌ها نشسته‌است. در ضمن همیشه هم حواسش هست که دوربین‌ها، عکس و فیلمش را نگیرند.طبق گزارش کانال محلی 19 در شهر لی کانتی در ایالت کارولینای جنوبی، این موجود افسانه‌ای مارمولکی پس از یک وقفه 23 ساله بازگشته و به همان رفتار‌های قدیمی خود روی آورده است.شاهدان در جاده روستایی در شهرستان می‌گویند که  آنها سر و صداهای عجیب و غریبی را در صبح روز 4 جولای شنیده و برای بررسی بیرون رفته‌اند.در این زمان بود که آنها متوجه شدند سپر جلوی ماشین‌هایشان جویده شده و اثر چنگال‌هایی نیز روی آن دیده می‌شد. پلیس‌ها این داستان را قبلا هم شنیده‌اند.

کلانتر سابق شهر لیستون تروزدِیل توضیح داد: «این اتفاقات از سال 1988 شروع شده است. آن زمان با ما تماس گرفته شد که برویم و به صدماتی که به یک ماشین وارد شده است، نگاهی بیندازیم. هنگامی که ما برای دیدن ماشین خراب شده می‌رفتیم، من تا آن​زمان چیزی شبیه آن ندیده بودم.»سپس گزارشاتی از مخلوقی سوسمارگونه در منطقه به دست رسید. گزارشات نشان می‌داد که این جاندار وحشتناک دارای قدی 2 متر و 10 سانتی‌متری، چشمان قرمز رنگ و سه انگشت پنجه‌مانند در هر  دست بود. با اشتهای فراوان برای خوردن کروم! درست مثل قدیم‌ها.بنابراین شکار مرد مارمولکی شروع شده!

 



:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , , ,
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
megaشعر
دو شنبه 11 مهر 1390 ساعت 17:20 | بازدید : 2602 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

درت این سخن گفتِ پیغمبر است               که من شهر علمم علیّ ام در است

 

به دوستانی که احل ادبیات و شعر فارسی هستند پیشنهاد می کنم که حتما از این قسمت وبلاگ بازدید کنند.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
:: ادامه مطلب ...
حکایت2
سه شنبه 29 شهريور 1390 ساعت 13:26 | بازدید : 2436 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

ماهی یک زندگی را نجات داد

ملانصرالدین از مقابل غاری می گذشت که درویشی را دید که در حال دعا و نیایش بود. و از او پرسید که در آن جا بهدنبال چه چیزی میباشد.

درویش گفت:

من در مورد حیوانات فکر میکنم و چیز های زیادی را از آن ها آموخته ام که می تواند زندگی یک انسان را تغییر دهد و متحول کند.

ملا نیز گفت:

یک ماهی جان من را یک بار نجات داده است... 

 

Fish saved a life

 

Mullah Nsrdyn passed in front of the cave to see that the friary was in prayer. Andasked him what it is that it seeks.

Darwish said:

I think animals and things I have learned a lot from it.

Nsrdyn said:

A fish once saved my life is ...
 
 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
:: ادامه مطلب ...
حکایت1
دو شنبه 28 شهريور 1385 ساعت 21:20 | بازدید : 2203 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

  حكايت مردي كه در چاله افتاد...

...Indicates a man who fell in the hole

 

 

....................................

......................................

http://up.vatandownload.com/images/2nzbmvdorddp8tgfqbeo.gif 



:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
:: ادامه مطلب ...
تهران قدیم
پنج شنبه 24 شهريور 1390 ساعت 20:6 | بازدید : 2016 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

 شهر تهران به عنوان بزرگترین شهر ایران که میتوان آن را از نظر وسعت و جمعیت به شهر لندن تشبیه نمود،اما تفاتهای چشمگیری از لحاظ مسائل اجتماعی وفرهنگی بین شهر تهران وشهرهای بزرگ جهان وجود دارد که میتوان ریشه این تفاوتها را در میزان توجه به مقوله فرهنگ یافت. در تعریف شهر موضوع جالب این است که شهرها نسبت به تاریخ زندگی بشر عمر کوتاهی دارند.اولین شهرهای جهان در حدود ۵۵۰۰ سال پیش پدید آمده اند.این دوره زمانی شامل تمام تاریخ نوشته شده بشر میشود،چون ثبت وقایع با پیدایش شهر توام بوده است.اما در عین حال نسبت به عمر بشر در کره زمین که چیزی در حدود نیم میلیون سال و یا تاریخ پیدایش هموساپینس که حدود ۴۰۰۰۰ سال است،دوره ای نسبتا کوتاه میباشد. اما در مورد پیدایش شهر تهران نسبت به شهرهای بزرگ جهان نیز فاصله زیادی وجود دارد که این امر خود نشانه این تفاتها میباشد.

 

 

.Unfortunately this is not an English translatio

پرونده:Tehran.jpg

                                       قله دماوند تهران



:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
:: ادامه مطلب ...

تعداد صفحات : 2
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد